سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ولفجر ولیال عشر

 (قسمت دوم)

       

  

 

 .                                                                                                                           سرهنگی آمد جلو گروهان ایستاد وسخن خود را اغاز کرد . بسم الله الرحمان الرحیم . ایشان گفت چه بسا که ما لیاقت این را نداشتیم که در راه خدا بجنگیم و یا به شهادت برسیم . حال خدا این توفق را داد وما را دعودت کرد . تار عنکبوت را دیده اید که چقدر نازک است و با اشاره انگشت من وشما پاره میشود ؟ خداوند به این حشره قدرتی داده و به ما درس ! این حشره تار می بافد و خودش در مرکز مینشیند وبا چشمها یش که مانند را دار میچرخد به اطراف نگاه میکند ، به محض اینکه حشره ای در دام آن بیفتد آنقدر صبر میکند تا تعمه از پا دربیاد ، آنوقت میرود دور تعمه اش تار میتابد تا بتواند با خیال راحت شیره وجود آن موجودی را که در دام اوست بمکد . برادران اراده من وشما به نازکی تار این حشره است ومحکم تر از فولاد . بسی سای عابد یک عمر عبادت کرد ، شیطان او را وسوسه نمود ، ارده را به تمایل نزدک کرد . عزیزان ثابت قد م باشید واستوار، خداوند من وشما را دوست داشته که در این زمان قرارمان داد . هم د یگر را ببخشید وحلال کنید ... انگار میدانست چه اتفاقی برایش می افتد و بعد آماده حرکت شدیم . از رود خانه ی دویرج گذاشتیم ، چند کیلومتر مانده نزدیک ارتفاعات 112 ، گردان را برای آخرین مرحله آمادگی و توجیه نیروها نسبت به منطقه عملیاتی فرمان ایست داد . نیروها زیر بوته های صدر استراحت می کردند . برای آخرین بار شهید سرهنگی آمد و گفت : برادران اگر برای من اتفا قی افتاد برادر کریمی فرمانده است برای ایشان اتفاقی افتا د برادر اکبری واگر برای ایشان اتفاق افتاد برادر تقی پور وبعد از ایشان برادر آقداش ! به راستی انگار از همه واقعه با خبر بود . من از براددر کریمی پرسیدم شما ساکت هستید ودر فکر ، گفت : من دوست دارم هنگام شهادت محاسنم به خونم آغشته شود گفتم خدا خیرت بدهد ، انشاءالله پیش خانواده برمیگردی . فرمان حرکت از طرف فرماندهی صادر شد با یک شوق وصف نشدنی دسته به دسته حرکت کردیم . برادر سرهنگی مسیر را تغیر داد و از شیار سمت چپ حرکت کردیم شهید سرهنگی جلو رفت ، من و دسته آخر حرکت کردیم . آتش سنگین دشمن بدون وقفه روی سرما می ریخت . همان طور به اطراف نگاه میکردم توجه ام به یک منور جلب شد .آخر روز روشن ومنور ! بلا فاصله متوجه شدم دیدبان دشمن مارا رصد می کند و دارد گرا .میدهد به توبخانه تا نیروها زیر آتش بگیرد . نگاه کردم و دیدم که نیروهای جلویی سریع حرکت میکنند . فرمان دادم بشینید . بالای تپه رفتم ، به شدت آتش روی سر دسته یک و دو می ریخت . کمی مسیررا تغیر دادم واز سمت چپ شیار حرکت کردیم . در بین راه دیدم بروی برانکارد مجروح می آورند عقب . پرسیدم مجروح کیست ؟ آنها برای استراحت به زمین نشستند و وقتی به بالای سرش رفتم متوجه شدم شهید سرهنگی است . ترکش به صورت و فکش اصابت کرده بود هنوز نفس می کشید . چشمانش را باز کرد و با اشاره انگشت فرمان حرکت به من داد . راستش را بخواهید بغض گلویم را می فشرد . به بچه های امداد گفتم زودتر ببریدش و سریع فرمان حرکت دادم . نیرو ها را باشعار الله اکبر خمینی رهبر به طرف خاک ریز فتح شده رساندم . در بین راه برادر اکبری را دیدم که روی برانکارد به سمت عقب برده می شود همچنین برادر حاج امینی را دیم ایستاده ، نیروها را هدایت میکند وخدا قوت می گوید . به او رسیدم و ایشان از بین دو تپه ای که در پیش رویمان قرار داشت مرا راهنمایی کرد و گفت : تلفات چند نفر داشتی ؟ گفتم : هیچی و ایشان گفتند الحمد والله ، ماشاءالله . نیرو ها در خط مستقر شدند .                                                                                                                             

روز بعد سراغ دوستان را گرفتم . متوجه شدم برادر کریمی به همان صورتی که دوست داشت شهید شده بود ، کسی آمار برادران تقی پور و چهل سواران را نداشت که چگونه مجرح شده اند و... شهید حسن تکه و بردار کریمی را می دیدم که پیکر پاکشان بین ما و نیروها عراقی بود . آتش دشمن اجازه حرکت نمی داد تا شهیدان را به عقب بیا وریم . روز بعد بود که بر اثر گلوله آتشبار دشمن و بر اثر موج انفجار ، مجروح و بیهوش شدم ، وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان پایگاه وحدتی بستری هستم . برادر امینی را دیدم که ایشان هم مجرح شده بودند . به هر ترتیبی بود خودم را از بیمارستان خارج کردم به پادگان رساندم . برادر کشاورز را دیدم و گفتم : باید برگردم چون نیروها بی سر پرست هستند . ایشان فرمودند : برو اسراحت کن ، اصلا چرا از بیمارستان آمدی بیرون ! اما نمی توانستم بمانم .به سمت خط حرکت کردم ولی راه را گم کرده و به اشتباه به طرف لشکراذربایجان رفته بودم . با راهنمایی دژبان برگشتم و از مسیر اصلی رفتم . به پل آهنی که

 

 

 

 

 



[ شنبه 92/12/10 ] [ 3:20 عصر ] [ غلامرضا رمضانی آقداش ]

دیگر امکانات


بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 163
کل بازدیدها: 364689